Saturday, January 30, 2010

سربداران ویرانه دروغ





دیروز دو تن بیگناه بر دار رفتند ، سربدارانی که به دار شدند تا مردمان با ترس از حق خود دست بردارند. شاید کسانی را ترس بر جان نشسته باشد، که ترس اسلحه جبار است در هنگامه دروغ. دیروز دو تن بیگناه بر دار رفتند ، سربدارانی که تنها جرم شان این بود که باید کشته می شدند تا مردمان حق خویش را از یاد ببرند. و این اتفاق افتاد در دورانی که حاکمی ادعای عدل می کرد و قاضی قسم به خدای خورده بود و امیری امارت می کرد که هاله ای از نور بر دور خویش دیده بود و فیلسوفی بر انجمن بزرگان تکیه زده بود که حقیقت از بزرگان آموخته بود.



دیروز دو تن بیگناه بر دار رفتند ، سربدارانی که شاهد دروغ و فریب و نیرنگ حکومتی اند که مدعی حقیقت است و گوش جهان را از ادعای عدل و اخلاق کر کرده است. هرگز، هرگز، هرگز، در هیچ دورانی چنین بیگناهانی، به این " هیچ جرم" بر دار نشده بودند. و تنها دلیل بر دار شدن آنان همان بود که مردمان از دروغ بترسند. و این یعنی که حاکمی که بر مرکب ظلم سوار بود، سربلند کرد و چشم در چشمان خدای دوخت و نیزه بر چشمان حقیقت کرد.



آقای خامنه ای!

باورم هست که خدایی ناظر برشماست، و باور نمی کنم که خدای را باور داشته باشید که اگر یک لحظه به عدالت الهی ایمان داشتید، در سرزمینی که حکم تان جاری و ساری است این دو تن را چنین ظالمانه بر دار نمی کردند، برای ترساندن مردمان. و ما چه بیهده مردمانی خواهیم بود اگر فریاد نکنیم از این ظلمی که بر آن دو تن رفت و اگر بر دیگران رود.



آقای خامنه ای!

باورم نمی شود اگر چهل سال قبل می شنیدید آنچه را که امروز کردید سلطانی، امیری، پادشاهی، فقیهی انجام داده باشد، خود کرده باشید و از خدا آرزوی مرگ نکنید که خدا نکند من به جایی برسم که چنین کاری بکنم. باورم نمی شود اگر سی سال قبل شما یا آیت الله خمینی یا بزرگان دیگر گمان می کردند که عاقبت حکومت شان به جایی می رسد که دو تن را بیگناه بر دار می کنند تا دیگران را از عدالت خواهی بترسانند، مطمئنم اگر آن بزرگان پایان کارشان را چنین می دیدند، هزار بار لعن و نفرین می کردند دستانی که مشت شد و شعار عدالت و آزادی و جمهوری اسلامی را داد. باورم نمی شود اگر بیست سال قبل که هنوز خرقه ولایت را بر دوش نیانداخته بودید، اگر به شما می گفتند، برای این خرقه باید جوانی را و جوانانی را بکشید تا دیگران بترسند و حقی را که خدای به آنان داده است، نخواهند. باورم نمی شود انسانی باشد، بشود و بتواند خود را شریف و بزرگ و آدم بداند و چنین ظلمی را بر دیگران روا کند.



آقای خامنه ای!

بقول شمس تبریزی " عرصه سخن بس تنگ است" و در این تنگنای سخن، آدمی نمی داند چه بگوید و به که قسم تان بدهد و ذکر کدام حقیقت را بکند که باب گفتنی و شنیدنی و عرصه حقیقتی با شما گشوده شود. می گویند ظلم و جور گوش و چشم ظالم را چنان می بندد که هیچ چیز نمی بیند و نمی شنود، جز قدرت و هیچ نمی خواهد جز اینکه باشد و نفس بکشد و زنده بماند. همین است آن جیفه بی مقدار دنیا که آدمی که چنان بود، چنین کوچک و بی مقدار شود؟ بگویم شرف؟ می گوئید کدام شرف؟ بگویم حقیقت، جز قدرت مگر چیزی می بینید؟ بگویم انسانیت، می گوئید انسانیت تحفه غرب است! بگویم عدالت، خود می دانید که عدالت جز کلامی پوچ در بارگاه تان نیست.



آقای خامنه ای!

من به حکم سن و سالم دو بار در مقابل چشمانم سقوط دیکتاتوری را دیده بودم که در فاصله ای کمتر از یک سال از ابرمردی و رهبری معظم و قائد اعظمی به هیچ بدل شد که حتی زمین نیز از جسدش خجالت می کشید، اما هرگز گمان نمی کردم ظهور و سقوط یک حکومت را به چشم ببینم. در یک سال گذشته بارها چیزهایی نوشته ام که وقتی عدالت شما و زبان خودم را می بینم، عاقبتی جز مرگ برای خود تصور نمی کنم، اما باور کنید، اگر بخاطر همین نوشته زمانی، در گوشه زمینی، هر جا که باشد، بمیرم، تردید نمی کنم که بخاطر گفتن حقیقت مرده ام و ایمان دارم که چنین مرگی جز افتخار برایم نخواهد بود.



امروز شما ظلم را تمام کردید. ضحاک را به یاد بیاورید، او هر روز جوانانی را می کشت تا فقط دو روز بیشتر زنده بماند. فکر نمی کردم در این روزگار ضحاکی دیگر را ببینم. آن هم شما که بارها در موردتان چه فکرهای خوبی می کردم. امروز به ضرس قاطع به این یقین رسیدم که انسان می تواند چنان ذلیل شود که ذلیل تر و عاجز تر از او را تصور نتوان کرد. امروز دستگاه عدلیه شما حکم مرگ دو جوان را اجرا کرد تنها برای ترساندن مردم از اینکه حق شان را بخواهند و بدانید که خدای به همین دلیل چنان شجاعتی در دل مردم و چنان ترسی در دل دوستان شما خواهد انداخت که این بارگاه و بیدادگاه زودتر از آنکه فکر کنید نابود شود.



آقای خامنه ای!

دیروز دو تن بیگناه بردار رفتند. آنان قربانی دروغ و فریبی شدند که شما آغازش کردید و مشتی اراذل و اوباش و زورگو ادامه اش دادند. تمام آنچه به استناد آن این دو جوان بردار شدند، دروغ اندر دروغ بود. و تردیدی نیست که می دانستید که با این دروغ آنان را می کشید و می کشند. کشتن روح پدری که وادارش کردید که بر سر مزار فرزندش با شما بیعت کند، بس نبود؟ دادن نسبت قتل به پاک ترین مردمان توسط یک مشت قاتل و زندانی کردن شوهر و خانواده ندای یک ملت که در خیابان کشته بودید بس نبود، که در کمال رذالت دستگاه ظلم شما، نمایش آن را هم در خیابان بازی کرد؟ این همه دروغ از قول بزرگان این کشور بس نیست؟ این همه زندانی که جز خدمت به مردم جرمی نکردند، بس نیست؟ شما که بقول خودتان مشتی استخوان هستید و موجودی علیل، چقدر دیگر از این جهان می خواهید؟ چقدر آدم باید کشته شوند تا یک موجودی که عقده عظمت دارد، و رذل ترین اراذل را بر کشوری حاکم کرده است، دو روز بیشتر حکومت کند؟ خنده های مصنوعی، گریه های دروغین، ناله های بیهوده در پیشگاه مردم و خنده ها که می زنید که یک ماه دیگر هم زنده ماندیم. ملتی را علیل کردید، ملتی را ذلیل کردید، ملتی را به خاک سیاه نشاندید، بس کنید این قصه را.



گفتند که این دو تن که بر دار شدند اعضای انجمن پادشاهی بودند و قصد براندازی داشتند. و تمام دلیل تان این است که مجنونی بی ادب زمانی مردمان را به شورش می خواند و گروهی ساده دل نیز باورش کردند. همین است! وقتی دروغ سنت می شود، هر کس دکانی می گشاید. وزارت اطلاعات تان نفوذ کرد و عده ای از طرفداران فلان بن فلان را به بازی گرفت و از کسانی که تنها مخالفانی ساده بودند دشمنانی ساخت که در حقیقت شما به آنان این درس را آموخته بودید. مگر نه این است که همین حالا هم دستگاه تان مردم را فریب می دهد و به هزار زبان به خشونت می خواند تا خسته شوند و دست که می خواهند به اسلحه ببرند، فورا دستگیرشان می کنید و تازه معلوم می شود، پشت همه این بازی ها، بازی خودتان است. این یک دروغ. دروغی زشت که هیچ انسانی با دشمنش نمی کند، چه رسد با ملتش.



گفتند که آنان اغتشاشگر بودند. کدام اغتشاش؟ کدام شورش؟ یکی را ماه فروردین زندانی کرده اند و با شکنجه و وعده و فریب از او خواسته اند که اعتراف کند که سه ماه بعد از زندانی شدنش اغتشاش بپاکرده است. دروغ زشت تر از این! وعده می دهید که اگر به جرم ناکرده اعتراف کنی آزادت می کنیم، و بعد با همان اعتراف دروغین او را می کشید؟ می خواستید در آن دادگاهی که آمرش فاسد درآمد و عامل اش مفسد، بزرگان کشور را بدنام کنید، با چهار نفر وعده کردید که بیایند علیه خود و دیگران اعتراف کنند. می گویند وقتی این بچه ها از دادگاه برمی گشتند خیال شان راحت بود که با آن اعترافات سراسر دروغ رهایشان می کنید، اعتراف شان را برای دیگران نوشتید و خودشان را هم به دار آویختید. این همان عدالتی است که قاضی القضات تان را برای اجرایش منصوب کردید؟



شش ماه است که مردمانی را که در انتخابات رسمی خودتان، از میان نامزدهای تائید شده خودتان، تحت نظارت خودتان، به کسی که شما دوستش نداشتید، رای دادند و شما علنا تقلب کردید و به امانت مردم خیانت کردید و عدالت را نقض کردید و حالا هر روز کاری می کنید که مردم به سوی خشم و خشونت بروند و ما چه ساده دلیم که هر روز از مردم می خواهیم زیر و روی تان را یکی نکنند. کسانی را که نه در انتخابات حضور داشتند، و نه بخاطر اینکه زندانی بودند می توانستند اغتشاش کنند، محکوم می کنید به محاربه با نظام، و بی سروصدا می کشید، فقط بخاطر اینکه مردمی که حق شان را فریاد می کنند، خفه شوند. همین بود آن نظام مشعشعی که هاله نورش قرار بود چشم مسلمین و جهانیان را خیره کند؟



تشکیلاتی دروغ را خودتان ساخته اید، عده ای از جوانان ساده دل مخالف را به آن جذب کردید، به آنان درس خشونت دادید، آنان را از کشور بیرون بردید و در مرز گرفتید، زندانی کردید و وعده دروغ دادید، آنان را به بازی نقشی دروغ در مقابل مردم واداشتید، حالا هم بجرم این همه همراهی اعدام شان کردید! یعنی واقعا به هیچ حقیقتی باور ندارید؟ این همه دروغ و این همه فریب و این همه ساده لوحی در دروغ گفتن؟ مشکل این مردم این نیست که باور نمی کنند دروغ های تان را، مشکل شان این است که چرا یک ملت را این همه احمق فرض کرده اید؟ آن همه مشاوران رنگارنگ چینی و روسی که بلد بودند لااقل خوب دروغ بگویند، جنس بنجل را که از آنان می خرید، لااقل مشتی دروغ باورکردنی هم می خریدید که مردم اینقدر احساس حماقت نکنند.



آقای خامنه ای!

مطمئنم اگر سی سال قبل خواب می دیدید که چنین خواهید کرد، هرگز از خواب بیدار نمی شدید. چندی قبل یکی از عزیزترین دوستانم چیزهایی درباره شما گفته بود که به عقل من جور نمی آمد، رفاقت مان فدای حقیقت شد. چرا که نمی خواستم باور کنم مردی که دیکتاتور است، الزاما فاسد هم هست، می خواستم دشمنم همان قدر که واقعیت دارد بد باشد. شما امروز همه چیز را به لجن کشیدید. می بینم تان که روز به روز کریه تر و غیرقابل تحمل تر می شوید. خنده های تان که زمانی خنده بود، حالا دیگر انگار ماسک بازی است بر صورتی که می خواهد مقتول را قاتل و قاتل را شهید نشان دهد.



از زندان بیرون آمدم، چون می خواستم زنده بمانم و ننگی که چون داغ بر پیشانی مان خورده است روایت کنم، اما گاهی درد و رنج و دروغ و ننگ بزرگتر از آن است که بتوانی برای نابودی اش زندگی و جهان را تحمل کنی. کاش می شد زنده نماند و این همه ظلم و خونریزی و زشتی و پلیدی را ندید. من نمی دانم خداوند تا چه زمانی به شما فرصت می دهد، بعید می دانم این فرصت زیاد باشد. روزی که جسد صدام حسین را دیدم، یادم آمد که " ای کشته که را کشتی، تا کشته شدی زار"



تاریخ مان را گوئی که با خون می نویسند، ما سبز خواهیم ماند، اما هرگز از یادتان مرواد که هرچه خواهید کشید، از آن چیزی است که کشتید. دنیا مزرعه آخرت تان است و آخرت تان را در همین روزها خواهید دید.



من مردم ایران را باور نداشتم، تا پیش از این خیزش سبز، امروز و بعد از هفت ماه مبارزه عدالت خواهانه ملت بزرگ ایران به آنان ایمان آورده ام. بهمن میقات ماست با شما، روزی که مردم خواهند آمد، و حق شما را کف دست تان خواهند گذاشت. آن روز رشیدترین و شجاع ترین و پاک ترین مردمان را خواهید دید که با قلب های سرخ و سرهای سبزشان به جدال با سیاهی تان می روند. می دانید! خداوند ظلم را دوست ندارد، و همین است که هر روز بگذرد، روزگارتان سیاه تر و جرم تان سنگین تر خواهد شد


ابراهیم نبوی