انتشار مقالهی دوست گرامی و اندیشمندم علیرضا کیانی با عنوان «با خمینی چه باید کرد؟»
من را بر آن داشت که نقدی در توان اندیشه و فهم خود برآن مقاله بنگارم.
نکاتی به ذهنم رسید که با دامن زدن به نقد قلم توانای آقای کیانی عزیز بابی
را در گفتوگو میان کسانی که به لحاظ فکری هم سو و در یک پارادایم فکری
هستند بگشایم. باشد که نقد هم دلانهی من با ایشان گامی در جهت روشنتر شدن
مسئله ائتلاف در آینده سیاسی ایران زمین باشد.
بدون شک با ایشان همداستانم که خمینی تاثیر
گذار است. اما چه اندازه؟ به نظر من نه تنها ایران بلکه خاورمیانه ملهم از
تاثیرات خمینی است. اثر گذاری تا به حدی که روابط غرب، نه تنها با ایران که
با خاورمیانه هنوز بر مدار تاثیرات وی میچرخد. این ادعا شاید در نگاه اول
اندکی گران جلوه کند اما با نگاهی به سیر بنیادگرایی در خاورمیانه به یک
نقطه عطف تاریخی بر میخوریم و آن انقلاب ۱۹۷۹ ایران است. این انقلاب رد
پایی عمیق در افکار عمومی جهان عرب و خاورمیانه گذاشته است. نخستین
جرقههای اسلام سیاسی و قرائت بنیاد گرایانهاش را در آثار سید قطب و پس از
وی سید جمال الدین اسد آبادی میتوان یافت. اما نه نسبت اندیشه خمینی با
سید قطب، بلکه پیروزی انقلاب و گفتمان اسلام سیاسی بر محمد رضا شاه پهلوی
-که از سوی روشنفکران چپگرا واسلام گرایان به طور مشترک نماینده امپریالیسم
وغربِ لیبرال معرفی میشد-، تاریخ خاورمیانه را دستخوش دگرگونی کرد. در
واقع این پیروزی خمینی، شکوه قدرت آمریکا را درچشم افکار عمومی اعراب شکست
وسالها بعد خاور میانه تبدیل به پایگاه پهناور بنیادگرایان افراطی در
مبارزه تروریستی علیه غرب شد و در پی آن خاورمیانه درگیر آشوب و جنگ.
با توجه به همین میزان اهمیت تاثیرگذاری است که باید به خمینی نگاه کرد.
در جایی از مقالهی ایشان آمده است: «اینکه خمینی چه بود، آن قدر ارزش
استراتژیک ندارد که بدانیم گروههای مختلف سیاسی، از وی چه تفسیری دارند.»
اتفاقاً به نظر من به لحاظ استراتژیک بسیار حائز اهمیت است که بدانیم خمینی
که بود. به طور مثال یکی از محورهای اصلی رفتار و گفتار خمینی چه پیش و چه
پس از انقلاب که دستخوش تغییر نگردید و از قضا تاویل پذیر هم نیست ضدیت وی
با آمریکا و اسرائیل است. مگر نه اینست که امروز سایه تحریم وجنگ که بر
میهن سایه افکنده بر سر مسئله هستهای شدن ایران است و احساس خطر اسرائیل
از موجودیتش؟ مگر نه اینست که سی سال است منافع ملی قربانی سیاست ضد
امپریالیستی شده است؟ شاید این بخش از تاثیر خمینی بر ایران و خاور میانه
بزرگترین وجه و بارزترین آن باشد. شاید که نه، حتماً میتوان برداشتهای
مختلفی از نگاه وی به دموکراسی داشت ولی راجع به بزرگترین وشاخصترین
تاثیرات وی به گمان من نمیتوان با شاید و اگر برخورد کرد. شاید مسائل مهم
دیگری هم باشد که بتوان نمونه آورد اما این نکته را آوردم تا نشان بدهم چه
قدر این نگاهها با سرنوشت میلیونها ایرانی پیوند داشته داشته و دارد. از
نگاه من باید این پرسش را از خمینیستها با صراحت پرسید و قاطعانه در پی
جواب بود.در جایی آزادی کمونیستها در بیان و فعالیت سیاسیشان در آمریکا را آوردهاند و به درستی آن را ناشی از این دو ساحت دانستهاند: «الف) جاگیری قاعدهی دموکراتیک در ساخت حقوقی- سیاسی آمریکا و ب) ترویج فرهنگ لیبرال در حیات روزمرهی زندگی آمریکایی.» و همچنین آوردهاند: «کمونیسم همانقدر دشمن لیبرالیسم بود که خمینی دشمن دموکراسی «این هم درست. اما ملاحظهای باید در ارتباط میان این دو وجود داشته باشد که به باور من در مقاله علیرضا کیانی نبود.
اول اینکه آمریکایی که از آن درمقام قیاس نام برده شده است، تاریخش و جغرافیایش کاملا با میهنمان ایران تفاوت دارد آن هم تفاوتهایی بس بزرگ. آمریکا کشوری نو ظهور است با قانون اساسی مترقی که همزمان است با پیدایشش و از این لحاظ نمونهای منحصر به فرد است. قبل از اینکه لیبرالسیم امروزی مطرح شود و به تعبیر فوکویی «دیگری» آن یعنی کمونیسم پا به عرصه اندیشه بگذارد آمریکا ساختار حقوقی مستحکم وپیچیده خود را داشت که البته در مقاله به آن اشاره شده است. دوم اینکه این ایراد به این قیاس وارد است که ما در مورد کشوری بحث میکنیم که هنوز آیندهاش روشن نیست. اینکه ایران فردا چه ساختار حقوقی خواهد داشت و یا باید داشته باشد پرسشی است که حتی بر سر اصول اولیه آن هیچ توافقی صورت نگرفته است. تاریخ دموکراسی خواهی ایران از مشروطه تا کنون فراز و نشیبهای بسیاری طی کرده است و باید با ملاحظه و درس گیری از تاریخ مشروطه وانقلاب ۱۹۷۹ به نظاره آینده آن نشست. ما هیچ هم اندیشی گستردهای میان اپوزیسیون ایران نداشتهایم چه رسد به اینکه حالا با اطمینان بگوییم لذت گرایی در آن تضمین است یا قواعد دموکراتیک درآن رعایت میشود و در چارچوب حقوقی آن گنجانده شده است و خمینیستها هم هر چه میخواهند بگویند وما دست بالا را در سیاست داریم. اگر آنها دست بالا باشند و ما بازهم معترض، چه؟ شاید اگر ترکیه را مثال میزدند بحث ملموستر میشد. کشوری همسایه با سکولارهایی به شدت ملی گرا و حزب اسلام گرای عدالت و توسعه در قدرت. کشوری در همسایگی ایران با اکثریت مسلمان. این رویارویی اسلام سیاسی با دموکراسی ملموستر است تا مقایسه دموکراسی قدرتمند لیبرال در امریکا.
در آخرهمین مقایسه به نکتهای اشاره شده است که بسیار مهم وکلیدی است و شاید در واقع تمامی نقد معطوف به مقالهای که نوشته شده است از همین جا شروع شده باشد. در واقع نقد اصلی من در اینجاست:» پس میتوان بدون موضع گیریهای احساسی و برخاسته از بغضهای سیاسی در قبال خمینی و خمینیسم، اصلاح طلبان هوادار وی را-که اکنون، خواسته یا ناخواسته، به حداقلی از دموکراسی باور دارند- بازی داد و با آنان در طیّ دورهی گذار همکاری داشت و از عواقب همکاری با آنان نهراسید به این شرط اساسی که به قواعد بازی دموکراتیک و انتخابات آزاد پایبند باشند. این راهبرد، دو فایدهی مشخص و توامان دارد. الف) موجب ریزش نیرو در قدرت مستقر میشود، ب) فرصت ائتلاف بیشتر و موثرتر را فراهم میکند.»
این بحث به طور کلی در مورد گذار به دموکراسی قابل تامل است. کاملا درک میکنم که نوشتهی علیرضا کیانی به طور کلی سنگ بنایش بر این استوار است که در کشورهایی که در حال گذارند هرچه ایدئولوژی نخبگان نزدیکتر باشد گذار با هزینه و خشونت کمتری اتفاق میافتد و در واقع هدف ازمطرح کردن چگونگی برخورد با خمینیسم و ائتلاف با آن، از این منظر صورت گرفته است. دکتر بشیریه در کتاب گذار به دموکراسی به صورت تطبیقی کشورهای مختلف رابررسی کرده و درآن از کشورهای آرژانتین، برزیل، شیلی، پرتغال، اسپانیا، یونان، لهستان، کره جنوبی و …به عنوان نمونههای موفق گذار به دموکراسی نام میبرد ودر مقابل ازکشورهای ایران، سودان، برمه…به عنوان تجربه ناموفق یاد میکند. و دلیل این امر را ساختار رژیم جمهوری اسلامی میداند:
» به نظر میرسد که ساختار قدرت سیاسی با توجه به مبانی حقوقی و اجتماعی نظام، مستعد ایجاد یکی از سه شکل رژیم است: یکی پوپولیسم که محصول تمرکز و انحصار قدرت سیاسی از یک سو و جامعه تودهای فعال و بسیج پذیر بود، به نحوی که در دهه ۱۳۶۰ پدیدار شد. دوم شبه دموکراسی معلق که برآیند میزانی از عدم تمرکز و رقابت در قدرت سیاسی از یک سو و جامعه مدنی نسبتا فعال بود، به شیوهای که در دوران اصلاحات مشاهده شده است. و سوم رژیم محتملی که به واسطه تعلیق فرایند گذار به دموکراسی پدید میآید و حاصل ترکیب تمرکز و انحصار قدرت سیاسی از یک سو و ظهور جامعه تودهای منفعل و یا بسیجناپذیر از سوی دیگر است. به عبارت دیگر، با توجه به نوسان ساختار قدرت سیاسی میان سه شکل رژیم نامبرده میتوان از امتناع ساختاری گذار به دموکراسی در آن سخن گفت. [۱]
بر خلاف علیرضا کیانی بنده اعتقاد دارم از نردبان خمینی به بام دموکراسی راهی نیست و تنها راه ائتلاف با اصلاح طلبان و خمینیستها رسیدن به اتفاق نظر راجع به سیاست خارجی مبتنی بر منافع ملی و همچنین پاسداشت حقوق بشر واحترام به سبکهای زندگی وآزادیهای فردی است. بعد از آن میتوان با ایشان برای ائتلاف بر سر دموکراسی پای میز مذاکره نشست. در واقع این خمینیستها هستند که باید گفتمان آزادی و دموکراسی را تحمل کنند برای سهمی در قدرت!!!
۱. حسین بشیریه٬ گذاربه دمکراسی